کوروش جانکوروش جان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

دفتر ثبت خاطرات کودک ما

کارهای دیگر

کورش عزیزم کارهای شما به همینا ختم نمیشه. شما سینه خیز میری زیر صندلیای آشپزخونه و صندلیهای آشپزخونه را اینطرف و اونطرف میکنی. سینه خیز میری کشوی میز تلویزیون بابا علی را میکشی بیرون و میشینی با وسایل توش بازی میکنی. دستتو میگیری به تخت پارکت پا میشی توش وایمیسی. دستگاههای صوتی و تصویری را از تو جاش میکشی بیرون. و با دوتا دست کوچولوت لیوان آبو میگیری دستت و میخوری. هرچند که بعضی وقتا خستمون میکنی، ولی این حس کنجکاویته و همیشه از کارات لذت میبریم و سعی میکنیم هیچکدومو از ذهنمون پاک نکنیم. و همیشه با شاد بودنت شاد باشیم. امضا... مامان     ...
28 بهمن 1394

نی نای نای

بعد از مامان و بابا و دد و بورررررررررررررر(البته بوری که لبات بلرزه. با بورررررر قبلی فرق میکنه) نوبتیم باشه نوبت نی نای نایه. حالا دیگه وقتی بهت میگیم نی نای نای دستتو  میاری بالا و شروع میکنی به یه دستی رقصیدن. کارات خیلی قشنگ شدن. با یه خندت و با یه شیرین کاریت خستگی را از تنمون بیرون میکنی ...
28 بهمن 1394

سینه خیز

پسر قشنگم دیروز وقتی داشتم با عمه ریحانه صحبت میکردم، یهو دیدم از تو اتاق داره صدای قاشق چنگال میاد!!! اومدم دیدم شما از اون سر اتاق اومدی این طرف و داری با قاشق چنگالای توی بشقاب بازی می کنی. البته از دو سه روز قبل سینه خیز میرفتی ولی در حد 10 یا 15 سانت. بیشتر نبود. موضوع را شب برای بابا رضا تعریف کردم. خیلی اونم هیجان داشت ببینه چطور سینه خیز میری. تا اینکه... سر سفره شام برای اینکه خودتو به لیمو ترشا برسونی از کنار اسباب بازیات سینه خیز اومدی بطرف سفره غذا. و این لحظه قشنگ را برای ما در آستانه 8 ماهگیت رقم زدی ...
12 بهمن 1394

مااااااااماااااااااااااان

کورش عزیزم دیروز وقتی داشتی گریه میکردی یه دفعه وسط گریه هات گفتی مااااااامااااااااااااااااان.... اولش باورم نشد. گفتم شاید اشتباه شنیدم. اما دوباره شب وقتی داشتی گریه میکردی و میخواستی بیای بغل مامانی همینطوری مامان را تکرار کردی. دیگه باورم شد. فهمیدم گوشام بهم دروغ نمیگن. اونجا بود که از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. لحظه های قشنگی را داری برای ما رقم میزنی گلم. یادت نره ما همه شما را خیلی دوست داریم ...
2 بهمن 1394
1